بسمه تعالی
خاطرات شهید حسن احمدی ثابت
او در تاریخ 10/7/1340 در محله غریب آباد لاهیجان در خانوادهای مستضعف و کارگری به دنیا آمد. پدر مرحومش گداعلی احمدی ثابت فردی پرتلاش و زحمتکش و مادر وی خانم بمانی وفایی زنی فداکار بودند که با رنج و سختی فرزند خود را تربیت کردند و تحویل اجتماع نمودند. طبیعی است که آنها نیز مانند هر پدر و مادری آرزوی خوشبختی برای فرزند دلبند خود نیز داشته باشند.
زندگی شهید حسن احمدی ثابت همچون سایر افراد متولد دهه چهل شمسی با حوادث تاریخی و تحولات بینظیر آن دوران مانند انقلاب اسلامی و قیام مردم به رهبری امام خمینی (ره) علیه رژیم شاهنشاهی، توطئههای ضد انقلاب و جنایات تروریستها، وقوع جنگ تحمیلی، محاصره اقتصادی و سختیهای مختلف دیگر مصادف بود.
در آن دوران در اطراف ما بسیاری از افراد حضور داشتند که یا در جبهه مقابل انقلاب اسلامی قرار داشته و دشمنی و عداوت میکردند و یا آنکه بیتفاوت بوده و راه عافیت طلبی را برگزیده و در هیچکدام از عرصههای فداکاری ملت در انقلاب، مبارزه با ضدانقلاب و جنگ تحمیلی اثری از آنها نبوده و بلکه همواره خود را طلبکار نظام نشان میدادند.
اما شهید عزیز ما هیچ توقعی از نظام و انقلاب اسلامی نداشت و با تمام توان خود این عرصهها را با سربلندی و افتخار گذرانده و از هیچ تلاشی برای دفاع از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و دفع دشمنان و خدمت به مردم فروگذار نکرد و در نهایت با شهادت و نثار خون خود در راه آرمانهای مقدس اسلامی نزد خدای متعال رو سفید و انشاء الله در رضوان الهی نزد حق تعالی روزی خواهد داشت.
بدین وسیله بخش کوتاهی از خاطرات اینجانب با شهید حسن احمدی ثابت را با هدف ادای دین و احترام به روح پرفتوح او به رشته تحریر در آورده و تقدیم میکنم.
رمضانعلی دمیا
تهران – تیرماه 1393
یک خاطره از دوران کودکی
در سالهای اولیه دهه 50 در محله اردوبازار لاهیجان بقعه میرشمسالدین مراسم تعزیه خوانی باشکوهی به مدت چند روز برقرار بود و از رادیو و تلویزیون مرکز رشت هم با تجهیزات مفصل و دوربینهای بزرگ فیلمبرداری (قدیمی) به سرپرستی مرحوم پوررضا (خواننده گیلکی) مشغول ضبط مراسم بودند. تعداد کثیری از اهالی لاهیجان و حومه برای تماشای این مراسم آمده بودند. حیاط بقعه میرشمسالدین مملو از جمعیت بود...
در این هنگام من و حسن احمدی و تعدادی دیگر از بچهها برای تماشای تعزیه خوانی وارد این مکان شدیم. چون ازدحام جمعیت مانع از دیدن ما میشد. تصمیم گرفتیم برای تماشای بهتر به بالای درخت توت بزرگی که در حیاط بقعه بود برویم. من و دو نفر دیگر به بالای شاخه درخت نشسته و حسن و فردی دیگر در شاخه زیرین قرار گرفته و مشغول تماشا شدیم...
صحنه نمایش تعزیه مربوط به یکی از داستانهای آشنا و مورد احترام مردم گیلان موضوع زهر خوراندن پیرزن خائن به امامزاده ابراهیم (س) و به شهادت رساندن او بود. در این لحظه جمعیت حاضر در مراسم با دلهره و حزن و اندوه تعزیه را تماشا میکردند که ناگهان صدای شکستن شاخه درختی که ما چندنفر روی آن نشسته بودیم و صدای جیغ و فریاد حسن احمدی و فردی دیگر که پای آنها لای دو شاخه گیر کرده بود موجب برهم خودن مراسم گردید. و نمایش در حساسترین لحظه قطع شد. فیلمبرداری متوقف شد. تمام مردم حاضر در مراسم متوجه ما شدند، تعدادی از پاسبانهای شهربانی که مسئولیت انتظامات را داشتند به طرف ما دویدند و فحش و بد و بیراه و کتک نثار ما نمودند و ما هم به طور برقآسا خود را از درخت پایین انداخته و فرار را بر ماندن در این محل ترجیح دادیم و دیگر از سرنوشت ادامه نمایش با خبر نشدیم...
خاطرهای از دوران انقلاب اسلامی
در سالهای 1357-1356 هنگامی که انقلاب مردم به رهبری امام خمینی (ره) علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسیده بود، مردم شهر لاهیجان نیز به این نهضت پیوسته و تظاهرات پرشوری علیه حکومت وقت برپا نمودند. نوشتن خاطرات دوره انقلاب در شهر لاهیجان را به فرصتی دیگر موکول میکنم. اما به این موضوع اشاره میکنم که یکی از روزهای اوج تظاهرات مردم در شهر لاهیجان روز 22 آبان 1357 بود که دژخیمان رژیم ستمشاهی تعداد چهار نفر را به شهادت رسانده و تعداد کثیری از مردم را مجروح و مضروب نمودند. در این روز به همراه برادر حسن احمدی و تعدادی دیگر از دوستان از محله غریبآباد عازم محل برگزاری تظاهرات شده و در کنار مردمی که توسط مأمورین جنایتکار قلع و قمع شده بودند حضور داشتیم. در آن هنگام یکی از شهدای شهر (شهید سجاسی)، راکه کنار مغازه ماهی فروشی پدرش بر اثر شلیک گلولهمستقیم به شهادت رسیده بود و حتی تکهای از مغز وی کنار پیادهرو ریخته بود از نزدیک دیدیم. همان موقع بود که مادر دلسوز حسن احمدی که خود نیز در تظاهرات حضور داشت وقتی از ضرب و شتم و کشتار مردم با خبر میشود خود را به فرزندش رسانده و از او و همچنین اینجانب میخواهد که به منزل برگردیم که ما به ظاهر قبول کردیم اما در پی خبر واصله مبنی بر نیاز تعدادی از تظاهر کنندگان مجروح و مضروب به خون، علیرغم خطراتی که وجود داشت خود را به بیمارستان شهر لاهیجان رساندیم تا در صورت نیاز، خون اهدا کنیم که پرستاران بیمارستان اعلام کردند خون مورد نیاز تأمین شده و نیاز به خون ما ندارند. شاید هم دلیل نگرفتن خود از ما سن پایینمان بود! ...
در ادامه همین فعالیتهای انقلابی چند روز بعد در آذرماه سال 1357 مصادف با روزهای اول ماه محرم اینجانب همراه با چندتن دیگر از دوستان از جمله آقای اسماعیل ابراهیمی در محله جیرسر لاهیجان دستگیر و پس از ضرب و شتم شدید عازم زندان شهربانی شهر شدیم که خود قصه مفصلی دارد...
خاطرهای از اوایل پیروزی انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بهرغم آنکه در شهر لاهیجان و سایر شهرهای شمالی کشور در عرصه تاخت و تاز گروههای ضدانقلاب بوده و با جذابیتهایی که ایجاد کرده بودند بسیاری از جوانان شهر ما فریب این گروهکها را خورده و جذب سازمانهایی مانند چریکهای فدایی خلق، مجاهدین خلق(منافقین)، پیکار، فرقان و ... شدند. در این دوره حیرانی لطف خدا شامل حال ما به همراه دوستان مان حسن احمدی ثابت با محوریت معلم شهید حسن علیدوست (پسرخاله مادرم که انشاء الله در باره او هم خواهم نوشت) شد که جذب فعالیتهای فرهنگی، مذهبی و سازندگی مسجد غریبآباد در مقابل طعنهها، تمسخرها و تهدیدهای ضدانقلاب شدیم. حضور در مسجد غریبآباد به امامت روحانی محترم آن مسجد، مرحوم حجه الاسلام حاج حجت سعیدی، با فعالیتهای فرهنگی، تبلیغیو انقلابی، تشکیل کتابخانه برای ارتقاء سطح دانایی و فکری فعالیتهای کوهپیمایی هفتگی برای آمادگی جسمانی، فعالیتهایی تحت عنوان جهاد سازندگی و خانه سازی برای محرومان محله غریبآباد و سایر محلات شهر لاهیجان و ... فرصتی بود مغتنم که تکلیف خود را در دفاع از آرمانهای انقلاب اسلامی و پیروی از امام امت خمینی (ره)، به انجام برسانیم. به یاد دارم که شهید حسن احمدی از اعضای فعال کانون فرهنگی، تبلیغی مسجد غریب آباد بود و مسئولیت جذب کمکهای مردمی (دریافت کتاب، پول و ...) برای تشکیل کتابخانه مسجد را به عهده داشت. در مجموع اکثر دوستانی که در کانون فرهنگی مسجد غریبآباد لاهیجان فعالیت میکردند از جوانان مذهبی، روشنفکر و با سوادی بودند که بسیاری از آنها در سالهای بعدی منشاء خدمات بسیاری برای مردم و کشور گردیدند. فعالیتها در مسجد غریبآباد چندسالی ادامه داشت که با آغاز جنگ تحمیلی و شهادت حسن علیدوست و حضور سایر اعضای کانون فرهنگی در جبهه و سایر نقاط کشور برای خدمت و سایر اشتغالات زندگی و نیز بر اثر شیطنتهای برخی افراد ناباب محله غریبآباد که از اول از روی حسادت و احساس خطر برای وجه و قدرت خود، با فعالیتهای انقلابی این برادران مخالف بودند به تدریجاقدام به تضعیف و تعطیلی این کانون مذهبی، فرهنگی و انقلابی که تا آن زمان موجب جذب بسیاری از جوانان محله غریبآباد و سایر محلات شده بودند، کردند و محله غریبآباد را که تا آن زمان بیشترین جوانان مذهبی و انقلابی را داشت تبدیل کردند به محل جولان افراد خلافکار و معتاد و بدین ترتیب با عناد و دشمنی خود پای بسیاری از بچههای خوب را از آنجا انداختند که البته دود آن به چشم خودشان نیز رفت و بسیاری را میشناسم که فرزندانشان منحرف، معتاد و ... شدند...
خاطرات جبهه
در زمستان 1361 که اینجانب به همراه جمعی از دوستان از جمله شهید رضا کیاء موسوی برادر علی هادیپور صنعتی و ... برای بار دوم به جبهه رفته و در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، محل استقرار لشکر 25 کربلا سپاه در تپههای میشداغ حضور داشتیم. پس از مدتی باخبر شدیم که دوست ما حسن احمدی در همین منطقه (حوالی فکه) مشغول خدمت سربازی در ارتش است (در آن زمان هنوز شهید احمدی وارد خدمت رسمی ژاندارمری نشده بود) اینجانب و دوستان آقایان رضا کیاموسوی و علی (شاپور) صنعتی تصمیم گرفتیم که به دیدار او برویم. (در آن زمان شهید حسن احمدی در سنگر پدافند هوایی همراه چند سرباز و یک درجه دار یا افسر با سلاح پدافند دولول در خطوط مقدم منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی مشغول مراقبت و پایش آسمان منطقه برای مقابله با هواپیماهای متجاوز دشمن بودند.
پدافند هوایی ارتش در آن هنگام انصافاً خوب و فعال عمل میکرد. در چند ماهی که در آن منطقه حضور داشتیم هر روز شاهد دفع تجاوز هواپیماهای جنگی دشمن بعث عراقی که برای شناسایی یا بمباران مواضع ما میآمدند، بودیم.برخی روزها نیز شاهد هدف قرار گرفتن هواپیما و سقوط آنها توسط نیروهای پدافند بودیم که دیدن این صحنه بسیار باشکوه و غرور آفرین بود.
باری من و رضا و شاپور صنعتی از تپههای میشداغ به طرف فکه رفته و خود را به سنگر محل استقرار شهید حسن احمدی رساندیم. ناهار آن روز میهمان او و همسنگران ارتشی وی بودیم که آنها نیز بچههای فداکار، خوب و باحالی بودند. چند ساعتی نزد آنان بودیم و با نحوه کار ارتشیها و نحوه دفاع هوایی و نقل و انتقال هنگام عملیات و دفاع هوایی و ... آشنا شدیم و به مقر خود برگشتیم.
پس از چند روز حسن احمدی از سنگر محل استقرار خود در فکه به وسیله خودروی کامیون سنگین ارتش (کامیون اورال) نزد ما در محل استقرار لشکر 25 کربلا در میشداغ آمد. در حالی که گواهینامه نداشت و حتی به نظر من رانندگی خودرو را هم درست و حسابی نمیدانست!
شهید حسن احمدی تقریباً تمام مدت سربازی خود را در جبهه گذرانده و پس از سپری نمودن دوره سربازی وارد دانشگاه افسری ژاندارمری میشود و پس از دو سال با درجه ستوانسومی به استخدام نیروی ژاندارمری کشور در میآید.
پس از استخدام به اصرار خانواده با دختر یکی از خانواده های محترم محله که خواهر یکی از جانبازان جنگ بود عقد می کند.
قبل از عروسی و آغاز زندگی مشترک وقتی که آن خانم متوجه شد که محل مأموریت حسن احمدی در مناطق جنگی تعیین شده است، روحیه تحمل دوری از شوهر و زندگی با یک رزمنده را نداشت و ظاهر بر اثر القائات مأیوسانه برخی افراد یا ترس از دست دادن شوهر خود شرط میگذارد در صورتی به زندگی مشترک ادامه میدهد که شوهرش از شغل نظامی کنارهگیری نموده و در شهر لاهیجان به کسب و کار بپردازد و همیشه در کنار او باشد و مانند بسیاری از مردم به زندگی عادی و آرام و به دور از خطرات جبهه و جنگ بپردازد. حسن احمدی که راه خود را انتخاب کرده بود به هیچ وجه حاضر نبود در حالیکه کشور به وجود جوانانی چون او نیاز داشت، در مقابل زندگی آرام در کنار خانواده از اعتقادات و آرمانهای خود دست بکشد. از این رو ضمن رد درخواست همسرش سعی میکرد تا آنجا که ممکن است نسبت به دلجویی و تغییر رفتار این خانم اقدام کند که متأسفانه نصایح بزرگترهای دو خانواده و تلاشهای حسن احمدی مؤثر واقع نشد و نتوانستند این خانم را متقاعد کنند تا زندگی با یک رزمنده را تاب بیاورد و بر مشکلات موجود صبر پیشه کند. در نهایت با اصرار مکرر این این خانم حسن احمدی او را طلاق داد تا هر طور که میل دارد زندگی کند.
قصد نداشتم به این خاطره تلخ زندگی شهید حسن احمدی بپردازم، اما برای آنکه فرق مراد مردان و ایثارگران با افراد عافیت طلب مشخص شود به این موضوع اشاره نمودم که شهید ما چگونه به راه خود دادمه داده و رفاه و آسایش و زندگی و عشق خود را فدای اهداف و آرمانهای مقدس خود کرده است.
ما در دوران دفاع مقدس بسیاری از افراد را دیدیم که ادعای انقلابی بودن و حزب اللهی بودن میکردند، اما وقتی پای عمل به میان میآمد و در چنین موقعیتی قرار گرفتند راه زندگی و آسایش را انتخاب نموده و از رفتن به جبهه تمرد مینموده و یا پس از عزیمت فرار میکردند و با استعفا یا اخراج از خدمت در جبهه به شغل و کسب و کار دیگری میپرداختند. اما شهید عزیز ما که شاید ادعای انچنانی نداشت هیچگاه شانه از مسئولیت خود خالی نکرد و در این راه پایداری و استقامت نمود.
در سالهای 1364-1363 که اینجانب در طرح آزادسازی نیروهای سپاه برای بارسوم به جبهه اعزام شدم و در محورهای عملیاتی و پشتیبانی مختلف در کردستان مشغول خدمت بودم. در یکی از روزهای تابستان سال 1364 با شهید عزیز حسن احمدی در شهر سنندج دیدار داشتیم. چند ساعتی به گشت و گذار در شهر و گفتگو گذشت. این دیدار احتمالاً همان زمانی بود که اختلاف او با همسرش شدید شده بود. به پیشنهاد من برای همسرش مقداری سوغاتی (عطر و لباس و ...) خریداری نمود تا بلکه در هنگام مرخصی بتواند از او دلجویی کند.
در دیدار آن روز شهید حسن احمدی برایم تعریف کرد که در روزهای آغازین مأموریتش در کردستان در جمع نیروهای ژاندارمری، هنگامی که فرمانده ژاندارمری استان درباره وضعیت برخی از مناطق مرزی و عملیات آینده ژاندارمری و لزوم مقاومت و دفاع افراد از مواضع و پاسگاههای مرزی کردستان و ... صحبت میکرد، وی بلند میشود و برای خدمت داوطلبانه در آن مناطق بحرانی اعلام آمادگی میکند. با توجه به اینکه چنین روحیه و رفتار بسیجیوار در میان نظامیان ژاندارمری آن زمان مرسوم نبود. فرمانده از وی خواست که بنشیند تا بتواند به صحبتهای خود ادامه دهد. پس از دقایقی مجدداً حسن احمدی بلند میشود و به درخواست خود برای حضور در منطقه عملیاتی اصرار مینماید. این بار فرمانده ژاندارمری استان تحت تأثیر قرار گرفته و تقاضای شهید را میپذیرد و برای تجلیل از روحیه سلحشوری وی از حاضرین در جمع میخواهد که برای او صلوات بفرستند! ...
بدین ترتیب این افسر رشید اسلام از زمان آغاز مأموریت تا زمان شهادت را در آن منطقه مهم و استراتژیک گذراند.
به طور قطع و یقین همین روحیه شجاعانه و ایثارگرانه شهید حسن احمدی ثابت بود که در آخرین روزهای زمستان 1364 منجر به شهادت ایشان گردید.
به نظر میرسد حضور او در آخرین مأموریت که منجر به شهادت وی شده به نوعی عملیات استشهادی برای متوقف نمودن دشمن از نفوذ در خاک وطن بوده است.
شهادت
در نخستین روزهای بهار سال 1365 بود که خبر شهادت حسن احمدی ثابت به ما رسید. دوستان ما در بنیاد شهید خبر شهادت او را به پدر و مادرش دادند ...
طبق وصیت نامه شهید قرار شد او را در محله غریبآباد در جوار دیگر شهدای محله دفن نماییم. پس از آنکه خبر شهادت شهید حسن احمدی اعلام شد، طبق معمول گروهی از افراد که همواره مترصد فرصت برای سؤ استفاده از خون شهدا برای کسب وجهه و آبرو برای خود هستند سریعاً خود را به منزل شهید رسانده و ابراز دلسوزی و تأسف ظاهری مینمایند. این افراد تا قبل از شهادت هیچگاه چشم دیدن شهید احمدی و امثال او را نداشتند. یادآوری این مسائل و دخالت برخی از آنها در نحوه سردمداری و اداره و برگزاری مراسم شهید موجب شد که هنگام برگزاری مراسم با تعدادی از آنها درگیر شوم که در روزهای بعد کارمان به شکایت علیه یکدیگر و دادگستری و ... کشید. چون یادآوری و ذکر جزئیات خوشایند نیست از بیان جزئیات خودداری میکنم.
به هر تقدیر اینجانب و تعدادی دیگر از دوستان و یاران شهید برگزاری مراسم را برعهده گرفته و از دخالت اغیار جلوگیری به عمل آوردیم. مراسم تشییع با حضور گسترده اهالی شهر لاهیجان همراه بود. اجرای مراسم شهید حسن احمدی را برادر شهید رضاکیاء موسوی با قرائت متون و اشعار زیبا در وصف شهدا برعهده گرفت و شهید ابوالحسن کریمی (دادستان سابق انقلاب اسلامی استان گیلان) سخنرانی کرد.
شهید ابوالحسن کریمی به در مراسم سوم و هفتم سخنرانی کرد و حتی به همراه خیل عظیم مردم در سایر مراسم و دسته جات عزاداری که طی چند روز بعد در مسجد محله و منزل شهید برگزار میشد شرکت و حضور فعال داشت.
آخرین شبی که شهید کریمی را از نزدیک دیدیم در نماز جماعت مغرب و عشاء در مسجد غریبآباد بود که حسب درخواست خانواده شهید متنی به روحانی مسجد نوشت که اعلام کنند خانواده شهید برای مراسم دعای کمیل و صرف شام اهالی محله را دعوت نموده است. از شهید کریمی خواستیم که خودش هم به منزل شهید بیاید که گفت برای انجام کاری باید بروم. شب بعد یعنی غروب 13 ام فروردین سال 1365، شهید ابوالحسن کریمی هنگام بازگشت از مغازه کتابفروشی به دست منافقین کوردل ترور شد و به شهادت رسید.
در باره این شهید (کریمی) مطالب زیادی نوشته و گفته شده است.
وصیت نامه شهید
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
من ستوانسوم پیاده حسن احمدی ثابت فرزند علیمحمد متولد 10/7/1340 ساکن لاهیجان محله غریبآباد کوچه ابری میباشم. با سلام به پیغمبر خدا محمد صلواتالله علیه و تمامی امامان تا منجی عالم بشریت یعنی مهدی موعود میوه دل زهرا و عدلگستر تمامی جهان و نایب برحقش امام امت دشمن شماره یک استکبار و فرمانده کلیه نیروهای ضداستکباری در تمامی دنیای مستضعف و با سلام به کلیه رزمندگان درخط رهبری که چون کوهی استوار در مقابل نسیم مذبوحانه استکبار جهانی ایستادند و به حق چون امام حسین (ع) وصایای امام علی (ع) را سرمشق زندگی خودشان قرار دادهاند و با سلام به پدر و مادر رنج کشیدهام که خداوند شاهد است که با چه مشکلاتی مرا بزرگ کردهاند تا سربازی برای دینم و میهنم باشم و من هم تا آنجا که در توان داشتم و البته به یاری خداوند و با روشنگریهای امام عزیزمان سعی کردم ادای دین کنم. انشاء ا... که مورد قبول حضرت حق قرار گیرد.
الان که این وصیت نامه را مینویسم ساعت 7 بعد از ظهر دوشنبه 14/5/1364 است و در اطاقم نشستهام و امشب قرار است به عملیات منطقه هالو و پرشه واقع در محور بانه سردشت بروم. سخنی چند با شما پدر و مادر عزیزم امید آن دارم که مرا حلال کنید و غمگین نشوید از اینکه خداوند امانتی را که به شما داده بود پس گرفته است و مطمئن باشید که در این معامله ضرر نکردهاید و من دوست ندارم کسی در مرگم بگرید چون راهی را که انتخاب کردهام کاملاً آگاهانه بوده تأسف خوردن بر عاقبت کار جاهلان خوب است و زیبنده کار عاقلان نمیباشد هرچند که این کار ظاهراً عاقبتش عدم باشد. از خانوادهام و دیگر عزیزانم انتظار دارم در مرگم گریه و زاری نکنند، چون دشمنان خوشحال میشوند. دوست دارم مثل عروسی من لباس خوشرنگ بپوشند و خود را عطر آگین کنند و به هم تبریک بگویند و شاد باشند، چون من به معشوقم رسیدم و سزاوار است که دوستان در شادی من سهیم باشند. پدر و مادر عزیزم در تربیت مریم کوچولو نهایت سعی و کوشش خود را بروز دهید تا چون زینبی دیگر به خونخواهی برادرش برخیزد یعنی همه دختران مسلمان ایران باید چنین باشند.
عزیزان من چون نماز قضاء شده زیاد دارم هرکدامتان که وقت کردید چند رکعتی نماز برای من به جا آورید و از خداوند طلب آمرزش برای من کنید...
پدر جان ] وصیت خانوادگی[
دوست دارم این وصیت نامه توسط شاپور] آقای هادیپور صنعتی از دوستان نزدیک شهید[ یا غلام ]آقای غلامرضا صرفهجو از دوستان نزدیک شهید[ در جمع خوانده شود تا بعضی از آن کوردلان در فکر شکم و زیرشکم بدانند که مرگم چون مولایم حسین (ع) با هدف بوده است. و در آخر باید از همه آنانی که از من ناراحتی با صدمهای دیدهاند حلالیت بطلبم و امید دارم که مورد قبولشان واقع شود و دوست دارم مرا در محلمان یعنی غریبآباد دفن کنند. همه شما عزیزان را به خدا میسپارم و آرزوی قبولی طاعات و آمرزش همه ما گنهکاران را از خداوند دارم.
به امید پیروزی اسلام (جبهه استضعاف) بر جبهه استکبار به رهبری امام خمینی.
خدا حافظ
مگر اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ؛ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ
با ورود به دهه ی شصت زندگی مانند هر انسانی وقتی به گذشته نگاه می کنم خاطرات تلخ و شیرین شکست ها و موفقیت ها ،ناکامی ها و کامیابی ها و... از نظرم می گذرد.
دریغ و حسرت من در آن است که در بسیاری از اوقات عمری که می توانست برای انجام فعالیت های مفید و خدمت به خدا ، کشور و مردم صرف شود ، متاسفانه به غفلت و معصیت و بطالت گذشت. به قول سعدی علیه الرحمه:
ای که پنجاه رفت و در خوابی مگر این چند روزه دریابی
اما در گذر زمان لحظات نابی هم وجود داشته که می توان آن را از نقاط روشن و افتخارات زندگی دانست. از آن جمله، دوستی ، هم نشینی و هم رزم بودن با شهدا و باور و اعتقاد عمیق و راه و اهداف و آرمان های مقدس آن هاست.
امیدوارم که خداوند بزرگ به واسطه نزدیکی و الفت با این عزیزان ما را هم مشمول رحمت واسعه خود قرار دهد.
مجموعه ای که ملاحظه می نمایید خاطرات اینجانب با تعدادی از دوستان و هم رزمان شهیدم است که برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره و در حد بضاعت معرفی آن ها تهیه گردیده است. این مختصر را به روح پر فتوح این عزیزان تقدیم می کنم. باشد که موجب خوشنودی و رضایت حق تعالی قرار گیرد.
دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
کرد صفحه ریگ و انگشتان قلم
می زند با اشک خونین این رقم
گفت ای مجنون شیدا ، چیست این؟
می نویسی نامه، بهر کیست این؟
گفت مشق نام لیلی می کنم
خاطر خود را تسلی می کنم
چون میسر نیست من را کام او
عشق بازی می کنم با نام او
رمضانعلی دمیا
تهران - خرداد ماه سال 1393